- صفحه اصلی
- احادیث معصومین
- امام صادق علیه السلام
احادیث امام صادق علیه السلام6388 حدیث


امام صادق عليه السلام : بگذار فرزندت هفت سال بازى كند ، هفت سال تربيت شود و هفت سال ، او را با خود ، همراه بدار .


امام صادق عليه السلام : عدالت ، گواراتر است از آبى كه به تشنه اى برسد . و چه قدر عدالت ، گشايش ايجاد مى كند ـ اگر بدان رفتار شود ـ گرچه اندك باشد!
امام صادق عليه السلام : هر كس فرزند خود را نفرين كند ، فقر [و تنگ دستى] را برايش به ارث گذاشته است .

فَلَمّا أصبَحَ أفاضَ مِنَ المَشعَرِ إلى مِنىً فَقالَ لاُِمِّهِ : زورِي البَيتَ أنتِ وَاحتَبَسَ الغُلامَ ، فَقالَ : يا بُنَيَّ هاتِ الحِمارَ وَالسِّكّينَ حَتّى اُقَرِّبَ القُربانَ .
فَقالَ أبانٌ : فَقُلتُ لِأَبي بَصيرٍ : ما أرادَ بِالحِمارِ وَالسِّكّينِ .
قالَ : أرادَ أن يَذبَحَهُ ، ثُمَّ يَحمِلَهُ فَيُجَهِّزَهُ ويَدفِنَهُ ، قالَ : فَجاءَ الغُلامُ بِالحِمارِ وَالسِّكّينِ ، فَقالَ : يا أبَتِ أينَ القُربانُ ؟
قالَ : رَبُّكَ يَعلَمُ أينَ هُوَ؟ يا بُنَيَّ أنتَ وَاللّه ِ هُوَ إنَّ اللّه َ قَد أمَرَني بِذَبحِكَ ، فَانظُر ماذا تَرى ؟
قالَ : «يَـأَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصَّـبِرِينَ» قالَ : فَلَمّا عَزَمَ عَلَى الذَّبحِ ، قالَ : يا أبَتِ ، خَمِّر وَجهي وشُدَّ وَثاقي .
قالَ : يا بُنَيَ ، الوَثاقُ مَعَ الذَّبحِ وَاللّه ِ لا أجمَعُهُما عَلَيكَ اليَومَ .
قالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : فَطَرَحَ لَهُ قُرطانَ الحِمارِ ، ثُمَّ أضجَعَهُ عَلَيهِ وأخَذَ المَديَةَ فَوَضَعَها عَلى حَلقِهِ ، قال َ: فَأَقبَلَ شَيخٌ فَقالَ : ما تُريدُ مِن هذَا الغُلامِ ؟
قالَ : اُريدُ أن أذبَحَهُ .
فَقالَ : سُبحانَ اللّه ِ ! غُلامٌ لَم يَعصِ اللّه َ طَرفَةَ عَينٍ تَذبَحُهُ ؟
فَقالَ : نَعَم ، إنَّ اللّه َ قَد أمَرَني بِذَبحِهِ .
فَقالَ : بَل رَبُّكَ نَهاكَ عَن ذَبحِهِ ، وإنَّما أمَرَكَ بِهذَا الشَّيطانُ في مَنامِكَ ، قالَ : وَيلَكَ ! الكَلامُ الَّذي سَمِعتُ هُوَ الَّذي بَلَغَ بي ماتَرى، لا وَاللّه ِ لا اُكَلِّمُكَ ، ثُمَّ عَزَمَ عَلَى الذَّبحِ .
فَقالَ الشَّيخُ : يا إبراهيمُ ، إنَّكَ إمامٌ يُقتَدى بِكَ فَإِن ذَبَحتَ وَلَدَكَ ذَبَحَ النّاسُ أولادَهُم ، فَمَهلاً فَأَبى أن يُكَلِّمَهُ .
قالَ أبو بَصيرٍ : سَمِعتُ أبا جَعفَرٍ عليه السلاميَقولُ : فَأَضجَعَهُ عِندَ الجَمرَةِ الوُسطى ، ثُمَّ أخَذَ المَديَهَ فَوَضَعَها عَلى حَلقِهِ ، ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ إلَى السَّماءِ ، ثُمَّ انتَحى عَلَيه فَقَلَبَها جَبرَئيلُ عليه السلام عَن حَلقِهِ فَنَظَرَ إبراهيمُ فَإِذا هِيَ مَقلوبَةٌ ، فَقَلَبَها إبراهيمُ عَلى خَدِّها وقَلَبَها جَبرَئيلُ عَلى قَفاها فَفَعَلَ ذلكَ مِرارا ، ثُمَّ نودِيَ مِن مَيسرَةِ مَسجِدِ الخَيفِ : يا إبراهيمُ ، قَد صَدَّقتَ الرُّؤيا واجتَرَّ الغُلامَ مِن تَحتِهِ ، وتَناوَلَ جَبرَئيلُ الكَبشَ مِن قُلَّةِ ثَبيرٍ فَوَضَعَهُ تَحتَهُ .
وخَرَجَ الشَّيخُ الخَبيثُ حَتّى لَحِقَ بِالعَجوزِ حينَ نَظَرَت إلَى البَيتِ ، وَالبَيتُ في وَسَطِ الوادي فَقالَ : ما شَيخٌ رَأَيتُهُ بِمِنىً ؟ فَنَعَتَ نَعتَ إبراهيمَ .
قالَت : ذاكَ بَعلي .
قالَ : فَما وَصيفٌ رَأَيتُهُ مَعَهُ ، ونَعَتَ نَعتَهُ .
قالَت : ذاكَ ابني .
قالَ : فَإِنّي رَأَيتُهُ أضجَعَهُ وأخَذَ المَديَةَ لِيَذبَحَهُ .
قالَت : كَلاّ ما رَأَيتُ إبراهيمَ إلاّ أرحَمَ النّاسِ وكَيفَ رَأَيتَهُ يَذبَحُ ابنَهُ .
قالَ : ورَبِّ السَّماءِ وَالأَرضِ ، ورَبِّ هذِهِ البَنِيَّةِ ، لَقَد رَأَيتُهُ أضجَعَهُ وأخَذَ المَديَةَ لِيَذبَحَهُ .
قالَت : لِمَ ؟
قالَ : زَعَمَ أنَّ رَبَّهُ أمَرَهُ بِذَبحِهِ .
قالَت : فَحَقٌّ لَهُ أن يُطيعَ رَبَّهُ .

الكافى ـ به نقل از ابان ، از ابو بصير كه وى از امام باقر و امام صادق عليهماالسلامشنيده است ـ : چون روز ترويه فرا رسيد ، جبرائيل عليه السلام به ابراهيم عليه السلام گفت : «با خود ، آب بردار» و بدين جهت ، «ترويه» ناميده شد .
آن گاه به مِنا آمد و شب ، ابراهيم عليه السلام را در آن جا نگاه داشت . آن گاه ، صبح روز بعد ، او را به سرزمين عرفات بُرد و در سرزمين نمره ، پيش از عرفه ، خيمه اش را برپا كرد و با سنگ هاى سفيد ، مسجدى ساخت و نشانه هاى مسجد ابراهيم ، معلوم بود و در داخل مسجدى قرار گرفت كه اينك در نمره است . همان جا كه امام عليه السلام در روز عرفه نماز مى گزارد ، ابراهيم عليه السلام ، نماز ظهر و عصر را در آن جا به جا آورد .
سپس او را به عرفات بُرد و گفت : «اين ، سرزمين عرفات است . مناسك آن را بشناس و به گناهانت اعتراف كن» . از اين رو ، «عرفات» نام گرفت . سپس او را به «مزدلفه» كوچ داد و از آن رو مزدلفه گفته شد كه بدان نزديك شد . آن گاه در مشعر الحرام ، اقامت كرد و خداوند به وى [در خواب] دستور داد فرزندش را قربانى كند و در خواب ، شمايل و خُلق و خويَش را ديد و با آنچه در پيش است ، مأنوس گشت . چون صبح شد ، از مشعر به سمت منا كوچ كرد و به مادر فرزند گفت : «تو كعبه را زيارت كن» و فرزند را نزد خود ، نگاه داشت .
آن گاه به فرزند گفت : «فرزندم! الاغ و كارد را بياور تا قربانى كنم» .
ابان مى گويد : به ابو بصير گفتم : الاغ و كارد را چرا درخواست كرد .
گفت: زيرا مى خواست فرزند را قربانى كند ، سپس او را كفن كرده ، دفن نمايد.
جوان ، الاغ و كارد را آورد و گفت : پدرم! قربانى كجاست؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «پروردگارت مى داند كجاست . فرزندم! به خدا سوگند ، تو همان قربانى اى هستى كه خدا مرا به قربانى كردنت دستور داد. نظرت چيست؟».
جوان گفت : پدرم! آنچه را بدان مأمور شدى ، انجام بده . ان شاء اللّه ، مرا از شكيبايان خواهى يافت .
چون ابراهيم عليه السلام خواست فرزند را قربانى كند ، جوان گفت : پدرم! صورتم را بپوشان و دست و پايم را محكم ببند .
ابراهيم عليه السلام گفت : فرزندم! دست و پا بستن و قربانى كردن؟! به خدا سوگند ، امروز ، اين دو را با هم درباره تو انجام نمى دهم .
امام باقر عليه السلام فرمود : «ابراهيم عليه السلام ، روانداز الاغ را روى زمين پهن كرد . سپس ، فرزند را به پهلو بر زمين خوابانيد و كارد را برداشت و بر گلوى فرزند نهاد .
در اين هنگام ، پيرمردى آمد و گفت : از اين جوان ، چه مى خواهى؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «مى خواهم او را قربانى كنم» .
پير مرد گفت : پناه بر خدا! جوانى را كه هرگز گناهى مرتكب نشده ، قربانى مى كنى؟!
ابراهيم عليه السلام گفت : «بلى! خداوند ، مرا بدان دستور داد» .
پير مرد گفت : پروردگارت تو را از اين كار نهى كرده و همانا شيطان ، در خواب ، اين مطلب را به تو القا كرده است .
ابراهيم عليه السلام گفت : «صدايى كه شنيدم ، همان صدايى بود كه مرا بدين منزلت و مرتبت (پيامبرى) رسانيد . به خدا سوگند ، ديگر با تو سخن نمى گويم» . سپس تصميم بر قربانى كردن گرفت .
پيرمرد گفت : اى ابراهيم! تو پيشوايى هستى كه به تو اقتدا مى گردد . اگر فرزندت را قربانى كنى ، مردم هم فرزندان خود را قربانى مى كنند . پس در اين كار ، درنگ كن .
ابراهيم عليه السلام با وى سخن نگفت .
ابو بصير مى گويد : شنيدم كه امام باقر عليه السلام مى فرمود : «ابراهيم ، فرزندش را نزديك جَمَره وُسطا خوابانيد و كارد را گرفت و بر گلويش نهاد . سپس ، سر به آسمان بلند كرد و كارد را كشيد ؛ امّا جبرئيل عليه السلام آن را وارونه كرد . ابراهيم عليه السلامنگاه كرد و كارد را وارونه يافت . مجدّدا آن را با لبه تيز بر گلوى فرزند نهاد و جبرئيل عليه السلامآن را واژگون كرد . اين كار ، چند بار تكرار شد . آن گاه ، از سمت چپ مسجد خيف ، صدايى آمد كه : اى ابراهيم! خوابت را درست تعبير كردى . جوان را از زير كارد ، كنار ببر .
و جبرائيل عليه السلام قوچى را از قلّه ثُبَير آورد و زير كارد نهاد . پيرمرد پليد ، از آن جا خارج شد و هنگامى كه مادر به كعبه نظر مى افكند و كعبه در وسط گودى بود ، خود را به مادر جوان رسانيد و چنين گفت : پيرمردى را كه در منا ديدم . كيست؟ و اوصاف ابراهيم عليه السلام را بازگو كرد .
مادر گفت : او شوهر من است .
سپس گفت: جوانى را به همراه او ديدم. او كيست؟ و اوصاف جوان را باز گفت.
مادر گفت : او فرزند من است .
پيرمرد گفت : ديدم كه آن پيرمرد ، جوان را بر زمين خوابانده بود و كارد برداشته بود تا او را بكشد .
مادر گفت : هرگز! ابراهيم ، مهربان ترينِ مردم است . چگونه ديدى كه فرزندش را مى كشد؟
پيرمرد گفت : به پروردگار آسمان و زمين و اين خانه سوگند كه ديدم او را خوابانده بود و كارد برداشته بود تا او را بكشد .
مادر گفت : چرا [چنين مى كرد؟] .
پير مرد گفت : گمان مى كرد خداوند ، او را به قربانى كردن جوان ، فرمان داده است .
مادر گفت : سزاوار است كه از پروردگارش اطاعت كند .
آن گاه به مِنا آمد و شب ، ابراهيم عليه السلام را در آن جا نگاه داشت . آن گاه ، صبح روز بعد ، او را به سرزمين عرفات بُرد و در سرزمين نمره ، پيش از عرفه ، خيمه اش را برپا كرد و با سنگ هاى سفيد ، مسجدى ساخت و نشانه هاى مسجد ابراهيم ، معلوم بود و در داخل مسجدى قرار گرفت كه اينك در نمره است . همان جا كه امام عليه السلام در روز عرفه نماز مى گزارد ، ابراهيم عليه السلام ، نماز ظهر و عصر را در آن جا به جا آورد .
سپس او را به عرفات بُرد و گفت : «اين ، سرزمين عرفات است . مناسك آن را بشناس و به گناهانت اعتراف كن» . از اين رو ، «عرفات» نام گرفت . سپس او را به «مزدلفه» كوچ داد و از آن رو مزدلفه گفته شد كه بدان نزديك شد . آن گاه در مشعر الحرام ، اقامت كرد و خداوند به وى [در خواب] دستور داد فرزندش را قربانى كند و در خواب ، شمايل و خُلق و خويَش را ديد و با آنچه در پيش است ، مأنوس گشت . چون صبح شد ، از مشعر به سمت منا كوچ كرد و به مادر فرزند گفت : «تو كعبه را زيارت كن» و فرزند را نزد خود ، نگاه داشت .
آن گاه به فرزند گفت : «فرزندم! الاغ و كارد را بياور تا قربانى كنم» .
ابان مى گويد : به ابو بصير گفتم : الاغ و كارد را چرا درخواست كرد .
گفت: زيرا مى خواست فرزند را قربانى كند ، سپس او را كفن كرده ، دفن نمايد.
جوان ، الاغ و كارد را آورد و گفت : پدرم! قربانى كجاست؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «پروردگارت مى داند كجاست . فرزندم! به خدا سوگند ، تو همان قربانى اى هستى كه خدا مرا به قربانى كردنت دستور داد. نظرت چيست؟».
جوان گفت : پدرم! آنچه را بدان مأمور شدى ، انجام بده . ان شاء اللّه ، مرا از شكيبايان خواهى يافت .
چون ابراهيم عليه السلام خواست فرزند را قربانى كند ، جوان گفت : پدرم! صورتم را بپوشان و دست و پايم را محكم ببند .
ابراهيم عليه السلام گفت : فرزندم! دست و پا بستن و قربانى كردن؟! به خدا سوگند ، امروز ، اين دو را با هم درباره تو انجام نمى دهم .
امام باقر عليه السلام فرمود : «ابراهيم عليه السلام ، روانداز الاغ را روى زمين پهن كرد . سپس ، فرزند را به پهلو بر زمين خوابانيد و كارد را برداشت و بر گلوى فرزند نهاد .
در اين هنگام ، پيرمردى آمد و گفت : از اين جوان ، چه مى خواهى؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «مى خواهم او را قربانى كنم» .
پير مرد گفت : پناه بر خدا! جوانى را كه هرگز گناهى مرتكب نشده ، قربانى مى كنى؟!
ابراهيم عليه السلام گفت : «بلى! خداوند ، مرا بدان دستور داد» .
پير مرد گفت : پروردگارت تو را از اين كار نهى كرده و همانا شيطان ، در خواب ، اين مطلب را به تو القا كرده است .
ابراهيم عليه السلام گفت : «صدايى كه شنيدم ، همان صدايى بود كه مرا بدين منزلت و مرتبت (پيامبرى) رسانيد . به خدا سوگند ، ديگر با تو سخن نمى گويم» . سپس تصميم بر قربانى كردن گرفت .
پيرمرد گفت : اى ابراهيم! تو پيشوايى هستى كه به تو اقتدا مى گردد . اگر فرزندت را قربانى كنى ، مردم هم فرزندان خود را قربانى مى كنند . پس در اين كار ، درنگ كن .
ابراهيم عليه السلام با وى سخن نگفت .
ابو بصير مى گويد : شنيدم كه امام باقر عليه السلام مى فرمود : «ابراهيم ، فرزندش را نزديك جَمَره وُسطا خوابانيد و كارد را گرفت و بر گلويش نهاد . سپس ، سر به آسمان بلند كرد و كارد را كشيد ؛ امّا جبرئيل عليه السلام آن را وارونه كرد . ابراهيم عليه السلامنگاه كرد و كارد را وارونه يافت . مجدّدا آن را با لبه تيز بر گلوى فرزند نهاد و جبرئيل عليه السلامآن را واژگون كرد . اين كار ، چند بار تكرار شد . آن گاه ، از سمت چپ مسجد خيف ، صدايى آمد كه : اى ابراهيم! خوابت را درست تعبير كردى . جوان را از زير كارد ، كنار ببر .
و جبرائيل عليه السلام قوچى را از قلّه ثُبَير آورد و زير كارد نهاد . پيرمرد پليد ، از آن جا خارج شد و هنگامى كه مادر به كعبه نظر مى افكند و كعبه در وسط گودى بود ، خود را به مادر جوان رسانيد و چنين گفت : پيرمردى را كه در منا ديدم . كيست؟ و اوصاف ابراهيم عليه السلام را بازگو كرد .
مادر گفت : او شوهر من است .
سپس گفت: جوانى را به همراه او ديدم. او كيست؟ و اوصاف جوان را باز گفت.
مادر گفت : او فرزند من است .
پيرمرد گفت : ديدم كه آن پيرمرد ، جوان را بر زمين خوابانده بود و كارد برداشته بود تا او را بكشد .
مادر گفت : هرگز! ابراهيم ، مهربان ترينِ مردم است . چگونه ديدى كه فرزندش را مى كشد؟
پيرمرد گفت : به پروردگار آسمان و زمين و اين خانه سوگند كه ديدم او را خوابانده بود و كارد برداشته بود تا او را بكشد .
مادر گفت : چرا [چنين مى كرد؟] .
پير مرد گفت : گمان مى كرد خداوند ، او را به قربانى كردن جوان ، فرمان داده است .
مادر گفت : سزاوار است كه از پروردگارش اطاعت كند .


امام صادق عليه السلام ـ درباره تفسير كلمه «اَوّاه» : ـ
«به راستى كه ابراهيم ، بردبار ، اَوّاه و انابه كننده بود» : يعنى بسيار دعا كننده بود .

قالَ لَها : يا زَليخا ، مالي أراكِ قَد تَغَيَّرَ لَونُكِ؟
قالَت : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي جَعَلَ المُلوكَ بِمَعصِيَتِهِم عَبيدا ، وجَعَلَ العَبيدَ بِطاعَتِهِم مُلوكا .
قالَ لَها : يا زَليخا ، مَا الَّذي دَعاكِ إلى ما كانَ مِنكِ؟
قالَت : حُسنُ وَجهِكَ يا يوسُفعُ .
فَقالَ : كَيفَ لَو رَأَيتِ نَبِيّا يُقالُ لَهُ : مُحَمَّدٌ يَكونُ في آخِرِ الزَّمانِ أحسَنَ مِنّي وَجها ، وأحسَنَ مِنّي خُلُقا ، وأسمَحَ مِنّي كَفّا .
قالَت : صَدَقتَ .
قالَ : وكَيفَ عَلِمتِ أنّي صَدَقتُ؟
قالَت : لِأَ نَّكَ حينَ ذَكَرتَهُ وَقَعَ حُبُّهُ في قَلبي ، فَأَوحَى اللّه ُ عز و جلإلى يوسُفعَ : أنَّها قَد صَدَقَت ، وأنّي قَد أحبَبتُها لِحُبِّها مُحَمَّدا صلي الله عليه و آله ، فَأَمَرَهُ اللّه ُ ـ تَبارَكَ وتَعالى ـ أن يَتَزَوَّجَها.

امام صادق عليه السلام : زليخا از يوسف عليه السلام اجازه [ى ملاقات] خواست . به وى گفته شد : اى زليخا! به خاطر رفتارت با يوسف ، خوش نداريم تو را نزد او ببريم .
زليخا گفت : من از كسى كه از خدا مى ترسد ، نمى ترسم .
وقتى بر يوسف عليه السلاموارد شد ، يوسف عليه السلام به وى گفت : «زليخا! چه شد كه تو را رنگ پريده مى بينم؟» .
زليخا گفت : سپاس ، خداى را كه پادشاهان را بر اثر معصيت ، برده گردانيد و بردگان را به خاطر اطاعت ، پادشاه گردانيد .
يوسف عليه السلام به وى گفت : «چه چيزى تو را بدان رفتار ، وا داشت؟» .
گفت : زيبايىِ چهره ات ، اى يوسف!
يوسف عليه السلام گفت : «چه مى كردى كه اگر پيامبرى را به نام محمّد مى ديدى كه در آخر زمان ، خواهد بود و او از من ، زيباروتر ، خوش خُلق تر و دست و دل بازتر است؟» .
زليخا گفت : راست مى گويى .
يوسف عليه السلام گفت : «چگونه دانستى كه من راست مى گويم؟» .
زليخا گفت : زيرا هنگامى كه از او ياد كردى ، مهرش در دلم افتاد .
آن گاه ، خداوند عز و جل به يوسف عليه السلام وحى كرد كه : «زليخا راست مى گويد و من هم او را دوست مى دارم ، چون محمّد صلي الله عليه و آله را دوست دارد .»
پس از آن ، خداوند ـ تبارك و تعالى ـ به يوسف عليه السلام دستور داد با زليخا ازدواج كند .
زليخا گفت : من از كسى كه از خدا مى ترسد ، نمى ترسم .
وقتى بر يوسف عليه السلاموارد شد ، يوسف عليه السلام به وى گفت : «زليخا! چه شد كه تو را رنگ پريده مى بينم؟» .
زليخا گفت : سپاس ، خداى را كه پادشاهان را بر اثر معصيت ، برده گردانيد و بردگان را به خاطر اطاعت ، پادشاه گردانيد .
يوسف عليه السلام به وى گفت : «چه چيزى تو را بدان رفتار ، وا داشت؟» .
گفت : زيبايىِ چهره ات ، اى يوسف!
يوسف عليه السلام گفت : «چه مى كردى كه اگر پيامبرى را به نام محمّد مى ديدى كه در آخر زمان ، خواهد بود و او از من ، زيباروتر ، خوش خُلق تر و دست و دل بازتر است؟» .
زليخا گفت : راست مى گويى .
يوسف عليه السلام گفت : «چگونه دانستى كه من راست مى گويم؟» .
زليخا گفت : زيرا هنگامى كه از او ياد كردى ، مهرش در دلم افتاد .
آن گاه ، خداوند عز و جل به يوسف عليه السلام وحى كرد كه : «زليخا راست مى گويد و من هم او را دوست مى دارم ، چون محمّد صلي الله عليه و آله را دوست دارد .»
پس از آن ، خداوند ـ تبارك و تعالى ـ به يوسف عليه السلام دستور داد با زليخا ازدواج كند .

«فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَى يُوسُفَ ءَاوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ ادْخُلُواْ مِصْرَ إِن شَـآءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ » .

«پس چون بر يوسف وارد شدند ، پدر و مادر خود را در كنار خويش گرفت و گفت: إن شاءاللّه با آرامش ، داخل مصر شويد»
الإمام الصادق عليه السلام : لَمّا تَلَقّى يوسُفعُ يَعقوبَ تَرَجَّلَ لَهُ يَعقوبُ ولَم يَتَرَجَّل لَهُ يوسُفعُ ، فَلَم يَنفَصِلا مِنَ العِناقِ حَتّى أتاهُ جَبرَئيلُ ، فَقالَ لَهُ : يا يوسُفعُ ، تَرَجَّلَ لَكَ الصِّدّيقُ ولَم تَتَرَجَّل لَهُ ! ابسُط يَدَكَ ، فَبَسَطَها فَخَرَجَ نورٌ مِن راحَتِهِ . فَقالَ لَهُ يوسُفعُ : ما هذا؟
قالَ : هذا آيَةٌ لا يَخرُجُ مِن عَقِبِكَ نَبِيٌّ عُقوبَةً.

امام صادق عليه السلام : وقتى يوسف عليه السلام با يعقوب عليه السلام ملاقات كرد ، يعقوب عليه السلامپياده شد؛ ولى يوسف عليه السلام پياده نشد . هنوز از آغوش يكديگر جدا نشده بودند كه جبرئيل عليه السلام بر يوسف عليه السلامفرود آمد و به وى گفت : «اى يوسف! صدّيق (يعقوب) براى تو پياده شد ؛ ولى تو برايش پياده نشدى . دستت را باز كن» .
يوسف عليه السلام ، دستش را باز كرد . نورى از كف دستش بيرون رفت . يوسف عليه السلامبه جبرئيل گفت : اين ، چه بود؟
جبرئيل عليه السلام گفت : «اين ، نشانه اى است كه به عنوان كيفر ، از نسل تو پيامبرى بيرون نخواهد آمد» .
يوسف عليه السلام ، دستش را باز كرد . نورى از كف دستش بيرون رفت . يوسف عليه السلامبه جبرئيل گفت : اين ، چه بود؟
جبرئيل عليه السلام گفت : «اين ، نشانه اى است كه به عنوان كيفر ، از نسل تو پيامبرى بيرون نخواهد آمد» .

قالَت : ثَلاثُ خِصالٍ : الشَّبابُ ، وَالمالُ ، وأنّي كُنتُ لا زَوجَ لي ـ يَعني كانَ المَلِكُ عِنّينا ـ .

امام صادق عليه السلام : وقتى يوسف عليه السلام با همسر عزيز ، ازدواج كرد ، او را باكره يافت . به وى گفت : «چه چيزى تو را بر آن كار ، وا داشت؟» .
گفت : سه خصلت : جوانى ، ثروت ، و اين كه همسر نداشتم (يعنى پادشاه ، ناتوانى جنسى داشت) .
گفت : سه خصلت : جوانى ، ثروت ، و اين كه همسر نداشتم (يعنى پادشاه ، ناتوانى جنسى داشت) .


امام صادق عليه السلام : روز قيامت ، زنى زيبا آورده مى شود كه به خاطر زيبايى اش فريب خورده است . زن مى گويد : خدايا! مرا زيبا آفريدى و گرفتار شدم .
مريم عليه السلام ، آورده مى شود و گفته مى شود : «تو زيباترى يا اين؟ او را زيبا قرار داديم و فريفته نشد» .
و نيز مرد زيبايى آورده شود كه به خاطر زيبايى اش فريفته شده و مى گويد : پروردگارا! مرا زيبا آفريدى و چنين ، گرفتار زنان شدم .
در اين هنگام ، يوسف عليه السلام آورده مى شود و به وى گفته مى شود : «تو زيباترى يا اين؟ او را زيبا قرار داديم و فريفته نشد» .
و مصيبت زده اى را مى آورند كه به خاطر مصيبت ، در فتنه افتاده است و مى گويد : پروردگارا : گرفتارى ام را فراوان كردى و چنين ، فريب خوردم .
آن گاه ، ايّوب آورده شود و به وى گفته مى شود : «گرفتارى تو بيشتر بود يا اين؟ وى ، گرفتار شد و فريب نخورد» .
مريم عليه السلام ، آورده مى شود و گفته مى شود : «تو زيباترى يا اين؟ او را زيبا قرار داديم و فريفته نشد» .
و نيز مرد زيبايى آورده شود كه به خاطر زيبايى اش فريفته شده و مى گويد : پروردگارا! مرا زيبا آفريدى و چنين ، گرفتار زنان شدم .
در اين هنگام ، يوسف عليه السلام آورده مى شود و به وى گفته مى شود : «تو زيباترى يا اين؟ او را زيبا قرار داديم و فريفته نشد» .
و مصيبت زده اى را مى آورند كه به خاطر مصيبت ، در فتنه افتاده است و مى گويد : پروردگارا : گرفتارى ام را فراوان كردى و چنين ، فريب خوردم .
آن گاه ، ايّوب آورده شود و به وى گفته مى شود : «گرفتارى تو بيشتر بود يا اين؟ وى ، گرفتار شد و فريب نخورد» .

«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُو وَاسْتَوَى ءَاتَيْنَـهُ حُكْمًا وَ عِلْمًا وَ كَذَ لِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ » .

«و چون [موسى] به رشد و كمال خويش رسيد ، به او حكمت و دانش عطا كرديم ، و نيكوكاران را چنين ، پاداش مى دهيم»
.
الإمام الصادق عليه السلام : ـ في قَولِ اللّه ِ عز و جل «وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُو وَاسْتَوَى» ـ : أشُدُّهُ ثَمانِيَ عَشرَةَ سَنَةً. 
امام صادق عليه السلام : درباره سخن خداوند عز و جل : «و چون [موسى] به رشد و كمال خويش رسيد» ـ : يعنى به هيجده سالگى رسيد .


- رسول خدا صلی الله علیه و آله 11014 حدیث
- فاطمه زهرا سلام الله علیها 90 حدیث
- امیرالمؤمنین علی علیه السلام 17430 حدیث
- امام حسن علیه السلام 332 حدیث
- امام حسین علیه السلام 321 حدیث
- امام سجاد علیه السلام 880 حدیث
- امام باقر علیه السلام 1811 حدیث
- امام صادق علیه السلام 6388 حدیث
- امام کاظم علیه السلام 664 حدیث
- امام رضا علیه السلام 773 حدیث
- امام جواد علیه السلام 166 حدیث
- امام هادی علیه السلام 188 حدیث
- امام حسن عسکری علیه السلام 233 حدیث
- امام مهدی علیه السلام 82 حدیث
- حضرت عیسی علیه السلام 245 حدیث
- حضرت موسی علیه السلام 32 حدیث
- لقمان حکیم علیه السلام 94 حدیث
- خضر نبی علیه السلام 14 حدیث
- قدسی (احادیث قدسی) 43 حدیث
- حضرت آدم علیه السلام 4 حدیث
- حضرت یوسف علیه السلام 3 حدیث
- حضرت ابراهیم علیه السلام 3 حدیث
- حضرت سلیمان علیه السلام 9 حدیث
- حضرت داوود علیه السلام 21 حدیث
- حضرت عزیر علیه السلام 1 حدیث
- حضرت ادریس علیه السلام 3 حدیث
- حضرت یحیی علیه السلام 8 حدیث

تــعــداد كــتــابــهــا : 111
تــعــداد احــاديــث : 45456
تــعــداد تــصــاویــر : 3838
تــعــداد حــدیــث روز : 685